عنوان:به جهنم
نویسنده:خشایار مصطفوی
زبان:فارسی
فرمت:PDF
حجم:1.5 مگابایت
رمز:www.bookmaker.ir
دانلود
این نظر توسط مریم در تاریخ 1394/05/23 و 5:47 دقیقه ارسال شده است | |||
به نظرم داستان (سالهای سالی ) یکی از قویترین داستانهایی که در ده سال اخیر منتشر شده. ساختار سیال، حضور چهار راوی . زبان داستان و محتوای جنون آمیز این داستان منحصر به فرده. بخشی از داستان :
... بیتا هم یک کمد پر از لباسزیر در رنگهای مختلف داشت. صورتی، زرشکی، زرد، آبی آسمانی. وقتهایی که خانه نبود یکی از تفریحاتام این شده بود که یک صندلی بگذارم جلوی کمد و به لباسهایش زل بزنم. نمیدانم شاید آن همه لباس مرا یاد چادرنمازهای مادرم میانداخت. بیتا در خانه همیشهی خدا یک تکه از آن ابریشمها و حریرهای نازک که هیچکجایش را درست نمیپوشاند تناش بود و این سو و آن سو میرفت. آشپزی میکرد، تلویزیون میدید، یا مجلههایش را ورق میزد. تا هشت ماه اول ازدواج با هم داشتیم خوب پیش میرفتیم آنوقتها هنوز سر کار میرفتم. حسابدار شرکت بزرگی بودم. ساعت شش صبح از خانه میزدم بیرون و پنج بعداز ظهر با یک بغل پرونده برمیگشتم تا باقی کارها را در خانه انجام دهم. به نظر من اختراع اعداد یکی از ابداعات بشر برای سرکار گذاشتن خودش است. اینکه بیهوده زمانی را صرف حساب و کتاب هدر دهد. لااقل برای من این طور بود. ساعتها و ساعتها رقمهای پایانناپذیری را میشماردم که هیچ فایدهای به حال من نداشتند. دیگران با آن صفرها همهکار میتوانستند بکنند اما آن اعداد زندگی من را تباه میکردند. هر شب در پذیرایی خانهای که با هم کرایه کرده بودیم مینشستم و جمع میکردم و تفریق و زنی بیقرار و نیمهعریان مدام از جلویم به این طرف و آنطرف میرفت. هر بار هم برای آن رفت و آمدها دلیلی داشت که اعلام میکرد. «دارم میرم لاک بزنم، میخوام پردهها را باز کنم. تو به سشوار من دست زدی؟» آخر سر هم از روی ناامیدی تنها میرفت به رختخواب و من همچنان ادامه میدادم. اینکه طلبکار را پیدا کنم یا بستانکار را، به خیال خودش رعایتام را میکرد اما گهگاهی کنایههایی میزد که معنیاش این بود که ناامیداش کردهام یا آن زندگی چیزی نبوده که میخواسته. «مرد همیشه خسته» صدایم میزد. انگار بگوید مرد بیاستفاده یا الکی. هشت ماه. هشت ماه همین طور ادامه دادم تا بالاخره یک روز صبح که از خواب بیدار شدم با خودم فکر کردم که بیفایده است. به خودم گفتم همه چیز عدد است و آدمها بیاعداد مفهومشان را از دست میدهند. جهانشان مختل میشود، زمان را نمیفهمند، اصلا از هیچی سر در نمیآورند، اینکه چقدر بودهاند، هستند یا خواهند بود یا چند تا دارند و چند تا ندارند یا چقدر میخواهند. بیاعداد جامعه بیطبقه میشود. ارزشها متفاوت میشوند و آدمها به برابری میرسند و همه چیز نسبی میشود. نمیدانم چرا، اما آنروز در حسابها چند عدد را در جابجا کردم. جلوی یکی شش صفر گذاشتم و از یکی دهتا کم کردم. احتمالا این مهمترین کار زندگی من در خوشبخت یا بدبخت کردن دیگران بوده است ... باقی داستانهای این مجموعه هم هر کدام حرفی برای گفتن دارند این مجموعه را از دست ندید. |
این سایت در راستای احترام به حق نشر کتب و آثار الکترونیکی و حقوق ناشر و نویسنده حاضر به دریافت شکایات بوده و خود را مبرا از اشتباهات نمی داند و ممکن است کتابی بدون اجازه ناشر و نویسنده به اشتباه توسط کاربران برای انتشار در سایت ارسال شود.در صورتی که شما خود را ناشر و یا نویسنده این کتاب میدانید و مخالف انتشار الکترونیکی اثر خود میباشید از طریق تماس با ما مراتب را با ما در میان بگذارید تا کتاب مورد نظر سریعآ برداشته شود.